۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

شرم از درخواست نیاز | داستان کوتاه

شرم از درخواست نیاز | داستان کوتاه

چشم باز کردم و از خواب بیدار شدم. نگهبانِ زندان اندکی غذا برایم گذاشته بود. با اینکه خیلی گرسنه بودم ولی تمایلی به غذا نداشتم. دلم گرفته بود. غل و زنجیر اذیتم می کرد. این روزها زندان و قید و بند خیلی بر من سخت می گذشت. البته که قبلا هم در راه مبارزه با ظلم و جور طاغوت به زندان افتاده بودم و آزاد شده بودم. ولی این بار به ستوه آمده بودم.

ادامه مطلب
۰ ۰ ۰ دیدگاه


یادداشت‌های مسعود شکری
آخرین مطلب
پربیننده ترین مطالب
پیوندها
بایگانی