صبح زود به حجرهاش رفت. آب و جارویی کرد و وسایل را مرتب کرد و مشغول کار شد. چیزی نگذشته بود که فرستادهای از سمت درباره در حجره را زد و وارد شد. به یونس گفت که یکی از مقامات بالا نگینی داده که خیلی باارزش است و میخواهد برای همسرش انگشتری بسیار زیبا بسازی. نگین را به دست یونس داد. یونس نگاهی ظریف به آن انداخت. تاکنون شبیهش را ندیده بود. خیلی قیمتی بود. فرستاده به یونس گفت:
- حواست باشد، این خیلی قیمتی و باارزش است. از همینالان مشغول شو که فقط ۴ روز وقت داری. بعد از آن میآیم و انگشتر را از تو میگیرم.
- چشم، خیالت راحت باشد. کارم همین است. مواظبش هستم و یک انگشتر عالی به او تحویل خواهم داد.
- خیلی خب، اگر بتوانی رضایت او را کسب کنی، مزد خوبی هم میگیری که تا چند وقت از کارکردن بینیاز خواهی شد.
نگین را گرفت و فرستاده دربار رفت. یونس هنوز غرق نگاه به نگین بود و چه فکرها و آرزوها برای مزدی که از این کار میگیرد، داشت. مشغول به کار شد و با دقت تمام روی نگین کار میکرد تا اینکه یک مرتبه با یک ضربه اشتباه به آن، نگین نصف شد... تا چند لحظه در شوک بود. اصلاً نمیدانست که چه کند؟؟؟ همین چند ساعت پیش را به یاد آورد که فرستاده تأکید کرد که این نگین خیلی ارزشمند است و قیمتی برای آن نیست. نگران شد. کاسه چه کنم به دست گرفت و به خانه رفت. معمولاً این وقت از روز به خانه نمیآمد. همسرش به او سلام کرد و گفت:
- چه عجب این وقت روز به ما سرزدهای... آفتاب از کدام طرف درآمده است؟
این جملات را با چهرهای خندان گفت و رفت تا جرعه آبی برای یونس بیاورد اما یونس توجهی به این استقبال نکرد بود. گوشه از اتاق نشست و زانوی غم بغل گرفت. همسرش با جرعهای آب کنارش نشست و گفت:
- چرا زانوی غم بغل گرفتهای؟ چه شده؟ اتفاقی افتاده است؟ این وقت از روز آمدی و اینطور هستی، دارم نگران میشوم.
- چیزی نیست... کمی خستهام.
- خستهای؟ با این حال؟ راستش را به من بگو چه شده...
- چیزی نیست... البته... هست... خیلی هم مهم هست... صبح یکی از درباریان به مغازه آمد و نگین ارزشمندی داد که برای همسرش انگشتری زیبا بسازم ولی موقع کار، نگین نصف شد... حال میگویی چه کنم؟
- وااااای... چقدر بد!!!
- نمیدانم صد ضربه شلاق در انتظارم هست، یا تبعید یا حتی اعدام!!! اینطور که فرستاده میگفت فقط 4 روز وقت دارم...
تا غروب دلش به هیچ کاری نرفت. موقع اذان شد. وضو گرفت و نمازش را خواند ولی دلش آرام نگرفت. تا دو روز بعد هم به همین طریق گذشت و در مغازه نرفت و در خانه بود و غصه میخورد.
روز سوم فرارسید. فردا موعد تحویل انگشتر بود. نه تنها انگشتر آماده نشده بلکه نگین نصف شده و به هیچ طریق امکان بازسازی آن نیست. فکری به ذهنش رسید. به همسرش گفت به دیدار همسایه میرود. لباسش را پوشید و به سمت خانه امام هادی (علیهالسلام) حرکت کرد. در خانه را زد. ماموران حکومتی همیشه خانه را زیر نظر داشتند ولی از آنجایی که یونس همسایه امام بود و رفت و آمد زیادی داشت و از طرفی سفارشهایی از دربار به او میشد، زیاد حساسیت نداشتند.
خادم در را باز کرد و او را به اتاق امام راهنمایی کرد. روبه روی امام نشست، با حالتی غمگین و با دستانی لرزان و عرضه داشت:
- یابن رسول الله! امروز آمدهام اهل و عیالم را به شما بسپارم. من رفتنی هستم... مرا فردا به دربار میبرند و اعدام میکنند.
امام علت آشفتگیاش را پرسید و یونس جریان را کامل توضیح داد. امام فرمودند:
- نگران نباش، به خانهات برو. فردا گشایشی حاصل میشود و جز خیر چیزی نخواهد بود.
تشکر کرد. حرف امام برایش دلگرمی بود. به خانهاش رفت و جریان را برای همسرش گفت. هر چند که از شیعیان امام بود ولی هنوز دلش قرص نبود. مگر فردا چه اتفاقی خواهد افتاد؟ چه معجز ای رخ میدهد؟ نگین نصف شده را باید چه کنم؟ مگر میشود دوباره مثل روز اول شود؟ گشایش کجا بوده است...
با این فکرها روز سوم و شبش را سر کرد و صبح روز موعود به در حجره رفت. فرستاده از راه رسید و گفت از دربار تو را فراخوانده است. سریع آماده شو تا برویم. یونس گفت تو برو من ساعتی دیگر خودم میآیم. فرستاده رفت و یونس دوباره به خانه امام رفت و به حضرت عرض کرد:
- امروز روز موعود است. از درباره به دنبالم آمدهاند. چه جوابی به آنها بدهم؟ کارم تمام است.
حضرت همان صحبتهای روز قبل را تکرار فرمودند و گفتند که به نزد او برو و خبری که به تو میدهد را گوش کن که جز خیر چیزی مشاهده نمیکنی.
به سمت درباره راه افتاد. دستانش و کل بدنش میلرزید. موسی ابن بغا همان کسی بود که سفارش انگشتر داده بود. یکی از پرنفوذترین و قدرتمندترین درباریان بود. موسی خطاب به یونس گفت:
- سلام استاد. خداقوت. درخواستی از تو دارم که اگر بتوانی برایم انجام دهی، مزدت دوبرابر میشود.
- در خدمتم قربان. هر چه دستور شما باشد.
- از وقتی که نگین انگشتر را به تو دادهام که برای همسرم آمادهاش کنی، بین او و همسر دیگر نزاع شده است. اصلاً این چند روز آب خوش از گلوی ما پایین نرفته... حال از تو میخواهم که اگر امکان دارد و میشود، آن نگین را نصف کنی و دو تا انگشتر شبیه به هم درست کنی...
یونس که آرام شده بود و دستانش دیگر نمیلرزید با تبسمی ظریف به موسی گفت:
- فرصتی به من بدهید تا فکری کنم که چگونه نگین را به دو نیم تقسیم کنم.
موسی قبول کرد و او را بدرقه کرد تا از دربار خارج شود.
یونس خوشحال و خندان از راه برگشت و مستقیم به خانه امام رفت. ماجرا را برای امام تعریف کرد و فقط تشکر میکرد. امام هم فرمود که جواب خوبی به او دادی.
این داستان بر اساس روایتی است که شیخ طوسی در کتاب امالی ذکر کرده است. متن اصلی روایت را از اینجا ببینید.
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.