اردوی جهادی زورکی | داستان کوتاه
هفته امتحانات بود و به سختی میگذشت. شبها تا دیروقت در کتابخانه دانشگاه با سعید مشغول مطالعه بودیم و وقتی به خوابگاه میآمدیم، درس را مرور میکردیم. تازه اول صبح برای بقیه هم توضیح میدادیم تا با خلاصه فشرده شده ما به امتحان بروند. خلاصه انرژی زیادی این روزها از ما گرفت و روز امتحان آخر فرارسید. در راه رسیدن به سالن برگزاری امتحان، من و سعید پوستری روی تابلوی اعلانات دیدیم و گذشتیم: ثبت نام اردوی جهادی!
سعید زیاد اهل این چیزها نبود. پسر خوبی بود؛ درسخوان، مؤدب و یک دوست خوب برای من. اما در این کارها با من همراهی نمیکرد. حالا که یک ترم از دانشگاه باقی مانده بود و فقط همین تعطیلات بین دو ترم را داشتیم و پس از آن معلوم نبود که اصلاً همدیگر را میبینیم یا نه، بعد از امتحان به سعید گفتم:
- - خداقوت سعید جان. امتحان رو چه کردی؟
- - خوب بود. البته با کمکهای شما!
- - بله، با کمکهای من و البته خودت. ولی قبول داری که این ترم خیلی بهمون فشار اومد؟ خیلی نفسگیر بود.
- - آره والا.
- - خوب نظرت چیه که این تعطیلات بین دو ترم رو یک سفری، تفریحی، گردشی داشته باشیم؟
- - بسیار موافقم. فقط از بس خستهام فکرم به جایی قد نمیده. تو پیشنهادی داری؟
- - بله، یک پیشنهاد خوب. همون پوستری که قبل از امتحان دیدیم؟
- - شوخی میکنی؟ منو چه به این کارها؟ ولمون کن بابا... حالا گفتم چه پیشنهادی داری...
تا اینجا که قابل پیشبینی بود اما از اینجا به بعد بیشتر هنر مرا میطلبید تا بتوانم سعید را قانع کنم. چند روزی گذشت. از هر راهی که به ذهنم میرسید، استفاده کردم ولی فایدهای نداشت. فرصت دیگری باقی نمانده بود. فردا زمان حرکت بود. با چند نفر از دوستان دیگرم که با سعید هم حشر و نشر داشتند، تماس گرفتم. همه راهی اردوی جهادی بودند. قضیه را به آنها گفتم که خیلی دلم میخواهد در این اردو شرکت داشته باشم، البته با سعید! حسین که اولین نفری بود که به او تماس گرفتم، اینطور گفت:
- - ببین، خودت هم میدونی که سعید به هیچ وجه این سفر رو قبول نمیکنه. پس باید یه نقشهای براش بکشیم. به نظرم بهش زنگ بزن و بگو با چند نفر از رفقا میخوایم به شهرکرد بریم، یک روستای بسیار زیبا. چند روزی تفریح، سرگرمی و گردش، بعد از چهار پنج روز هم برمیگردیم، فردا هم زمان حرکته، فقط همه گفتند که تو باید بیای تا همگی این سفر آخر رو کنار هم باشیم.
- - خوب اطلاعات بیشتری از سفر میخواد. اصلا شاید به همه رفقایی که اسمشون رو آوردیم، زنگ بزنه و متوجه بشه که سفر تفریحی در کار نیست.
- - اشکال نداره، همین الان با همه هماهنگ میکنیم.
بیچاره سعید که نمیدانست چه نقشهای برایش میکشیم. هماهنگیها انجام شد. با سعید تماس گرفتم و گفتم با رفقا بهعنوان آخرین سفر دستهجمعی میخواهیم به شهرکرد برویم، همه تاکید کردهاند که تو هم باید باشی. دانشگاه هم یک ماشین در اختیارمان قرار داده است. سعید دیگر تسلیم شده بود. چارهای نداشت و قبول کرد.
فردا زودتر از زمان حرکت، دانشگاه بودم. زیاد نبودیم. قضیه را به همه گفتم و تاکید کردم که کسی از اردوی جهادی صحبتی نکنه تا حرکت کنیم و دوم اینکه هوای این رفیقمون را داشته باشید. همه قبول کردند و به یکدیگر تذکر دادند که سوتی ندهند.
سعید کمی با تأخیر رسید و البته به نفع ما بود چون همه وسایل را در ماشین چیده بودیم و مشخص نبود که مقصد ما یک اردوی جهادی است. سعید با همه خوش و بش کرد و در ماشین کنار من نشست. ماشین راه افتاد. زمانی که تقریبا نصف بیشتر مسیر را طی کرده بودیم، یکی از بچهها با صدای بلند فریاد زد:
- - سلامتی رفیق عزیزمون، مسافر جدیدمون، آقا سعید بزرگوارمون، این مجاهد فیسبیلالله که در این یک هفته بین دو ترم میتوست بره عشق و حال ولی با ما اومد تا بریم اردوی جهادی، همگی با هم صلوات!
همه با صدای بلند صلوات فرستادند و لبخندها روی لبها نقش بست. اما سعید خشکش زده بود. فکر کرده بود که مسخرهاش میکنیم و یا به عبارت دقیقتر، ایستگاهش را گرفتهایم، چون میدانست که این پیشنهاد را به او دادهایم ولی قبول نکرده است و الان میخواهیم اذیتش کنیم. ولی بعد از چند دقیقه از پچ پچ دوستان فهمید که قضیه چیز دیگری است و راستی راستی به اردوی جهادی میرود. رو به من کرد و گفت:
- - داداش مهدی! داشتیم؟ سر من رو کلاه گذاشتی؟ منو مسخره کردی؟ من مسخره تو ام؟
- - زیاد اذیت نکن خودت رو سعید جان. سفر سفره دیگه، چه فرقی میکنه، بابا نمیخوایم که بریم جبهه پشت تیربار؟ میخوایم بریم از یک روستای خوش آبوهوا و زیبا دیدن کنیم، چند روزی اونجا باشیم، حالا لابهلای این سفرمون یه کمک ریزی هم داشته باشیم. اینقدر سخت نگیر. البته حلالمون کن، جز این راهی به ذهنمون نرسید.
سعید دیگر قبول کرده بود که باید راهی این سفر شود. از او برنمیآمد که وسط راه پیاده شود و برگردد. دیگر هم مسیر شده بودیم. البته تا رسیدن به روستا دیگر یک کلمه با هیچ کس صحبت نکرد، نگاهش را از من گرفت، به پنجره خیره شد و یک هندزفری در گوش گذاشت.
بالاخره دم غروب به مقصد رسیدیم. یک مدرسه قدیمی با اسم «مدرسه دو کلاسه چهارده معصوم (ع)» محل اسکان ما بود. حداقل برای هر معصوم یک کلاس هم نساخته بودند، فقط دو کلاس! استقبال گرمی هم از ما نشد. وسایل را از ماشین پایین گذاشتیم، وارد مدرسه شدیم. یکی از کلاسها محل استقرار وسایل و یکی هم برای خودمان. خیلی توی ذوق سعید خورده بود. شام مختصری خوردیم و از فرط خستگی راه، همگی بیهوش شدیم.
صبح با صدای خروس از خواب بیدار شدیم. یکی از همسایههای مدرسه، برایمان نان، پنیر، خامه و مربای محلی آورده بود. چای را دم کردیم و مشغول صبحانه شدیم. خیلی خوشمزه بود. سعید نسبت به روز قبل سرحالتر بود و مثل بقیه شده بود. نمیدانم دیشب بر او چه گذشته و با خود چه گفته بود که یکی از خودمان شده بود. شاید هم با خودش گفته باشد که دیگر کاری است که انجام شده و اکنون من چند روزی اینجا هستم، پس بهتر است که اعصاب خودم و دیگران را خورد نکنم.
دو گروه شدیم. گروه عمرانی که باقی مانده مسجد را تکمیل کنند و گروه فرهنگی که در قسمت دیگر مسجد، برای بچههای محل کلاس بگذاریم. سعید گروه اول را انتخاب کرد. من هم با سعید هم گروه شدیم. استاد بنا آمد و مشغول درست کردن ملات شدیم. تا ساعت 10 دیوارکشی طول کشید و تا نصفه بالا آمد. خسته شده بودیم. نشستیم تا نفسی چاق کنیم که همسایهای دیگر برایمان نان، پنیر، خیار و گوجه با چای تازه دم آورد. استاد بنا گفت بیایید تا ساعت دهی را بخوریم و مشغول شویم. میان وعده بین صبح تا ظهر که در ساعت 10 برایشان میآوردند، اسمش ساعت دهی بود! پس از آن دوباره مشغول شدیم و تا ظهر ادامه دادیم. استاد بنا به خانه رفت و گفت بعدازظهر حدود ساعت 3 بازمیگردد. تازه به فکر ناهار پختن افتاده بودیم که دیدیم همسایه مسجد برایمان مرغ بریان آورده است. از این همه لطف خجل شده بودیم. تازه خجالت و شرمساریمان زمانی بیشتر شد که فهمیدیم از 7 مرغی که داشته ، 3 تا از آنها را برایمان سر بریده است. مرغ بریان خوشمزه را خوردیم و کمی استراحت کردیم.
ساعت 16 از خواب پریدم. همه بیهوش شده بودند و خبری از استاد بنا نبود. یکی از بچههای محل پشت در شیشهای کلاس ایستاده بود و ما را نگاه میکرد. رویش نشده بود در بزند و ما را بیدار کند. خیلی خجالت کشیدم. گفتم حتما حالا با خودشان میگویند اینها چقدر تنبل هستند، یک نصفه روز کار کردهاند و از خستگی زمین و زمان را نمیشناسند. همه را بیدار کردم و آماده کار شدیم اما در گروه عمرانی تا استاد بنا نباشد که نمیتوانستیم کاری کنیم. حسین گفت:
- - آقا پس چرا بیکار نشستهاید؟ پاشید یه کاری بکنید.
- - خب مگه نمیبینی استاد بنا نیست. چیکار میتونیم بکنیم؟ نکنه تو میخوای برامون دیوارچینی کنی؟
- - یعنی از بین این جمع یک نفر نیست که این کاره باشه؟ کار خاصی که نداره.
سعید از جا بلند شد و گفت من داییام بنا بوده است، بلدم. بیایید تا مشغول شویم. همه نگاهی به سعید انداختند و با کمی تعجب ولی اعتماد مشغول شدند. چند ردیفی آجر چیدیم که دیگر نزدیک غروب شده بود و بچههای محل همه دورمان را گرفته بودند. بچهها اصرار داشتند که در حیاط مدرسه فوتبال بازی کنیم. خیلی خسته بودیم ولی همگی قبول کردیم و مشغول فوتبال شدیم. خیلی خوش گذشت. صدای جیغ و هورا و خنده بچهها فضای مدرسه و روستا را پر کرده بود. شام املت داشتیم. با تخم مرغهایی که همسایه برایمان آورده بود. بعد از شام از خستگی بیهوش شدیم و سریع خوابمان برد.
صبح روز بعد آماده کار شدیم. استاد بنا هم آمده بود. خنده بر لبانش نشسته بود. ضمن عذرخواهی بابت دیروز که نتوانسته بود بیاید، گفت این دیوار را چه کسی چیده است؟ ما که دیروز دم غروب دیوار را چیده بودیم و بعد مشغول بازی با بچهها شده بودیم، وخامت اوضاع را نفهمیده بودیم. دیوار تا جایی که استاد بنا کشیده بود، صاف و یکدست ولی از جایی که سعید ادامه داده بود، کج و چوله و کاملا مشخص بود که از کجا شروع کرده است. خلاصه همگی دستها را سمت سعید بردیم. او هم خندید و گفت:
- - من گفتم داییام بنا بوده؛ نگفتم که پیش او کار کردم. هر از چند گاهی از کنارش رد میشدم و میدیدم که چیکار میکنه. دیدم شما هم بهتر از من نیستید، پس خودم ادامه دادم.
همه خندیدند. استاد بنا هم با اینکه عصبانی شده بود ولی لبخند زد و گفت اشکالی ندارد. ادامه میدهیم. بعد از ساعت دهی یکی از اهالی پرنفوذ روستا به نام آقا کریم هم کنار ما آمد و مشغول کمک کردن شد. دیوار تقریباً تمام شده بود و باید ایزوگام سقف را شروع میکردیم. آقا کریم روی پشت بام مسجد ایستاده بود و هر کسی از اهالی را که از آن طرف رد میشد، با صدای رسایی که داشت، صدا میزد و چیزی با لهجه محلی میگفت که طرف هر کاری داشت رها میکرد و به کمک ما میشتافت. فقط نمیدانیم چه میگفت، برایشان دعا میکرد یا یک فحش درست و حسابی بهشان میداد. هر چه بود آن جمله خیلی کارساز بود.
روز بعد جایمان را با بچههای گروه فرهنگی عوض کردیم. با سعید و حسین به مسجد رفتیم و دور یک حلقه با بچهها نشستیم تا قرآن بخوانیم. سعید غرق معصومیت، سادگی و صداقت بچهها شده بود. بعد از قرآن با تک تک آنها صحبت میکرد و گویی دوست صمیمی شده بود. از آن روز به بعد همه سراغ سعید را میگرفتند. از همان صبح دم در کلاس بودند تا سعید بیاید و با آنها بازی کند یا کلاس بگذارد. تازه سعید با آنها گرم گرفته بود و از آنجا خوشش آمده بود که دیگر وقت رفتن بود. فردا باید حرکت میکردیم. شام آخر مهمان آقا کریم بودیم. برایمان کباب درست کرده بود. شام را خوردیم و به مدرسه برگشتیم. وسایل را جمع و جور کردیم تا بخوابیم و فردا صبح حرکت کنیم. سعید اما حال و هوای دیگری داشت، مثل همان روز اول شده بود.
- - چی شده آقا سعید! خیلی رفتی تو خودت. مثل روز اول شدی.
- - چی بگم والا! خوب شد اومدی، میخواستم ازت تشکر کنم.
- - تشکر برای چی؟ ما باید از شما تشکر کنیم، کلی زحمت کشیدی این چند روزه.
- - نه، من باید ازت تشکر کنم. اگه به من بود که اصلا پام رو توی این سفر نمیگذاشتم. حقا که بهترین دوست منی. این سفر خیلی برام خاص بود. خیلی حالم رو خوب کرد. ازت ممنونم...
فردا صبح بعد از صبحانه لذیذ همسایه، وسایل را در ماشین گذاشتیم. بیشتر اهالی محل و بخصوص بچهها به بدرقهمان آمده بودند. سعید چند دقیقهای با بچهها صحبت کرد، به هر کدام هدیهای داد، دیگر چیزی برایش نمانده بود و از آنها خداحافظی کرد. در ماشین سعید چیزی نگفت و دوباره به پنجره نگاه میکرد و هندزفری را در گوشش گذاشته بود.
