یادداشت‌های مسعود شکری

سلام خوش آمدید
اردوی جهادی زورکی | داستان کوتاه

اردوی جهادی زورکی | داستان کوتاه

پنجشنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۴، ۱۰:۰۰ ق.ظ

هفته امتحانات بود و به سختی می‌­گذشت. شب­ها تا دیروقت در کتابخانه دانشگاه با سعید مشغول مطالعه بودیم و وقتی به خوابگاه می­‌آمدیم، درس را مرور می­‌کردیم. تازه اول صبح برای بقیه هم توضیح می‌­دادیم تا با خلاصه فشرده شده ما به امتحان بروند. خلاصه انرژی زیادی این روزها از ما گرفت و روز امتحان آخر فرارسید. در راه رسیدن به سالن برگزاری امتحان، من و سعید پوستری روی تابلوی اعلانات دیدیم و گذشتیم: ثبت ­نام اردوی جهادی!

سعید زیاد اهل این چیزها نبود. پسر خوبی بود؛ درس‌خوان، مؤدب و یک دوست خوب برای من. اما در این کارها با من همراهی نمی­‌کرد. حالا که یک ترم از دانشگاه باقی مانده بود و فقط همین تعطیلات بین دو ترم را داشتیم و پس از آن معلوم نبود که اصلاً همدیگر را می­ب‌ینیم یا نه، بعد از امتحان به سعید گفتم:

  • - خداقوت سعید جان. امتحان رو چه کردی؟
  • - خوب بود. البته با کمک­‌های شما!
  • - بله، با کمک­‌های من و البته خودت. ولی قبول داری که این ترم خیلی بهمون فشار اومد؟ خیلی نفس­گیر بود.
  • - آره والا.
  • - خوب نظرت چیه که این تعطیلات بین دو ترم رو یک سفری، تفریحی، گردشی داشته باشیم؟
  • - بسیار موافقم. فقط از بس خسته‌­ام فکرم به جایی قد نمی‌ده. تو پیشنهادی داری؟
  • - بله، یک پیشنهاد خوب. همون پوستری که قبل از امتحان دیدیم؟
  • - شوخی می­‌کنی؟ منو چه به این کارها؟ ولمون کن بابا... حالا گفتم چه پیشنهادی داری...

تا اینجا که قابل پیش‌­بینی بود اما از اینجا به بعد بیشتر هنر مرا می­‌طلبید تا بتوانم سعید را قانع کنم. چند روزی گذشت. از هر راهی که به ذهنم می­‌رسید، استفاده کردم ولی فایده‌­ای نداشت. فرصت دیگری باقی نمانده بود. فردا زمان حرکت بود. با چند نفر از دوستان دیگرم که با سعید هم حشر و نشر داشتند، تماس گرفتم. همه راهی اردوی جهادی بودند. قضیه را به آنها گفتم که خیلی دلم می‌خواهد در این اردو شرکت داشته باشم، البته با سعید! حسین که اولین نفری بود که به او تماس گرفتم، اینطور گفت:

  • - ببین، خودت هم می­‌دونی که سعید به هیچ وجه این سفر رو قبول نمی‌­کنه. پس باید یه نقشه‌­ای براش بکشیم. به نظرم بهش زنگ بزن و بگو با چند نفر از رفقا می­‌خوایم به شهرکرد بریم، یک روستای بسیار زیبا. چند روزی تفریح، سرگرمی و گردش، بعد از چهار پنج روز هم برمی‌­گردیم، فردا هم زمان حرکته، فقط همه گفتند که تو باید بیای تا همگی این سفر آخر رو کنار هم باشیم.
  • - خوب اطلاعات بیشتری از سفر می­‌خواد. اصلا شاید به همه رفقایی که اسمشون رو آوردیم، زنگ بزنه و متوجه بشه که سفر تفریحی در کار نیست.
  • - اشکال نداره، همین الان با همه هماهنگ می­‌کنیم.

بیچاره سعید که نمی‌­دانست چه نقشه­‌ای برایش می­‌کشیم. هماهنگی­‌ها انجام شد. با سعید تماس گرفتم و گفتم با رفقا به­‌عنوان آخرین سفر دسته‌­جمعی می‌­خواهیم به شهرکرد برویم، همه تاکید کرده‌­اند که تو هم باید باشی. دانشگاه هم یک ماشین در اختیارمان قرار داده است. سعید دیگر تسلیم شده بود. چاره­‌ای نداشت و قبول کرد.

فردا زودتر از زمان حرکت، دانشگاه بودم. زیاد نبودیم. قضیه را به همه گفتم و تاکید کردم که کسی از اردوی جهادی صحبتی نکنه تا حرکت کنیم و دوم اینکه هوای این رفیقمون را داشته باشید. همه قبول کردند و به یکدیگر تذکر دادند که سوتی ندهند.

سعید کمی با تأخیر رسید و البته به نفع ما بود چون همه وسایل را در ماشین چیده بودیم و مشخص نبود که مقصد ما یک اردوی جهادی است. سعید با همه خوش و بش کرد و در ماشین کنار من نشست. ماشین راه افتاد. زمانی که تقریبا نصف بیشتر مسیر را طی کرده بودیم، یکی از بچه­‌ها با صدای بلند فریاد زد:

  • - سلامتی رفیق عزیزمون، مسافر جدیدمون، آقا سعید بزرگوارمون، این مجاهد فی­‌سبیل­‌الله که در این یک هفته بین دو ترم می­‌توست بره عشق و حال ولی با ما اومد تا بریم اردوی جهادی، همگی با هم صلوات!

 همه با صدای بلند صلوات فرستادند و لبخندها روی لب­ها نقش بست. اما سعید خشکش زده بود. فکر کرده بود که مسخره‌­اش می­‌کنیم و یا به عبارت دقیق­‌تر، ایستگاهش را گرفته‌­ایم، چون می‌­دانست که این پیشنهاد را به او داده‌­ایم ولی قبول نکرده است و الان می­‌خواهیم اذیتش کنیم. ولی بعد از چند دقیقه از پچ پچ دوستان فهمید که قضیه چیز دیگری است و راستی راستی به اردوی جهادی می­‌رود. رو به من کرد و گفت:

  • - داداش مهدی! داشتیم؟ سر من رو کلاه گذاشتی؟ منو مسخره کردی؟ من مسخره تو ام؟
  • - زیاد اذیت نکن خودت رو سعید جان. سفر سفره دیگه، چه فرقی می­‌کنه، بابا نمی‌­خوایم که بریم جبهه پشت تیربار؟ می­‌خوایم بریم از یک روستای خوش آب­‌وهوا و زیبا دیدن کنیم، چند روزی اونجا باشیم، حالا لابه‌­لای این سفرمون یه کمک ریزی هم داشته باشیم. اینقدر سخت نگیر. البته حلالمون کن، جز این راهی به ذهنمون نرسید.

سعید دیگر قبول کرده بود که باید راهی این سفر شود. از او برنمی‌­آمد که وسط راه پیاده شود و برگردد. دیگر هم مسیر شده بودیم. البته تا رسیدن به روستا دیگر یک کلمه با هیچ کس صحبت نکرد، نگاهش را از من گرفت، به پنجره خیره شد و یک هندزفری در گوش گذاشت.

­­بالاخره دم غروب به مقصد رسیدیم. یک مدرسه قدیمی با اسم «مدرسه دو کلاسه چهارده معصوم (ع)» محل اسکان ما بود. حداقل برای هر معصوم یک کلاس هم نساخته بودند، فقط دو کلاس! استقبال گرمی هم از ما نشد. وسایل را از ماشین پایین گذاشتیم، وارد مدرسه شدیم. یکی از کلاس­‌ها محل استقرار وسایل و یکی هم برای خودمان. خیلی توی ذوق سعید خورده بود. شام مختصری خوردیم و از فرط خستگی راه، همگی بیهوش شدیم.

صبح با صدای خروس از خواب بیدار شدیم. یکی از همسایه­‌های مدرسه، برایمان نان، پنیر، خامه و مربای محلی آورده بود. چای را دم کردیم و مشغول صبحانه شدیم. خیلی خوشمزه بود. سعید نسبت به روز قبل سرحال­‌تر بود و مثل بقیه شده بود. نمی­‌دانم دیشب بر او چه گذشته و با خود چه گفته بود که یکی از خودمان شده بود. شاید هم با خودش گفته باشد که دیگر کاری است که انجام شده و اکنون من چند روزی اینجا هستم، پس بهتر است که اعصاب خودم و دیگران را خورد نکنم.

دو گروه شدیم. گروه عمرانی که باقی مانده مسجد را تکمیل کنند و گروه فرهنگی که در قسمت دیگر مسجد، برای بچه­‌های محل کلاس بگذاریم. سعید گروه اول را انتخاب کرد. من هم با سعید هم گروه شدیم. استاد بنا آمد و مشغول درست کردن ملات شدیم. تا ساعت 10 دیوارکشی طول کشید و تا نصفه بالا آمد. خسته شده بودیم. نشستیم تا نفسی چاق کنیم که همسایه­‌ای دیگر برایمان نان، پنیر، خیار و گوجه با چای تازه دم آورد. استاد بنا گفت بیایید تا ساعت دهی را بخوریم و مشغول شویم. میان وعده بین صبح تا ظهر که در ساعت 10 برایشان می­‌آوردند، اسمش ساعت دهی بود! پس از آن دوباره مشغول شدیم و تا ظهر ادامه دادیم. استاد بنا به خانه رفت و گفت بعدازظهر حدود ساعت 3 بازمی­‌گردد. تازه به فکر ناهار پختن افتاده بودیم که دیدیم همسایه مسجد برایمان مرغ بریان آورده است. از این همه لطف خجل شده بودیم. تازه خجالت و شرمساری­مان زمانی بیشتر شد که فهمیدیم از 7 مرغی که داشته ، 3 تا از آنها را برایمان سر بریده است. مرغ بریان خوشمزه را خوردیم و کمی استراحت کردیم.

ساعت 16 از خواب پریدم. همه بیهوش شده بودند و خبری از استاد بنا نبود. یکی از بچه­‌های محل پشت در شیشه‌­ای کلاس ایستاده بود و ما را نگاه می‌­کرد. رویش نشده بود در بزند و ما را بیدار کند. خیلی خجالت کشیدم. گفتم حتما حالا با خودشان می­‌گویند اینها چقدر تنبل هستند، یک نصفه روز کار کرده‌­اند و از خستگی زمین و زمان را نمی‌­شناسند. همه را بیدار کردم و آماده کار شدیم اما در گروه عمرانی تا استاد بنا نباشد که نمی‌­توانستیم کاری کنیم. حسین گفت:

  • - آقا پس چرا بیکار نشسته‌اید؟ پاشید یه کاری بکنید.
  • - خب مگه نمی­‌بینی استاد بنا نیست. چیکار می­‌تونیم بکنیم؟ نکنه تو می­خوای برامون دیوارچینی کنی؟
  • - یعنی از بین این جمع یک نفر نیست که این کاره باشه؟ کار خاصی که نداره.

سعید از جا بلند شد و گفت من دایی­‌ام بنا بوده است، بلدم. بیایید تا مشغول شویم. همه نگاهی به سعید انداختند و با کمی تعجب ولی اعتماد مشغول شدند. چند ردیفی آجر چیدیم که دیگر نزدیک غروب شده بود و بچه­‌های محل همه دورمان را گرفته بودند. بچه­‌ها اصرار داشتند که در حیاط مدرسه فوتبال بازی کنیم. خیلی خسته بودیم ولی همگی قبول کردیم و مشغول فوتبال شدیم. خیلی خوش گذشت. صدای جیغ و هورا و خنده بچه­‌ها فضای مدرسه و روستا را پر کرده بود. شام املت داشتیم. با تخم مرغ­‌هایی که همسایه برایمان آورده بود. بعد از شام از خستگی بیهوش شدیم و سریع خوابمان برد.

صبح روز بعد آماده کار شدیم. استاد بنا هم آمده بود. خنده بر لبانش نشسته بود. ضمن عذرخواهی بابت دیروز که نتوانسته بود بیاید، گفت این دیوار را چه کسی چیده است؟ ما که دیروز دم غروب دیوار را چیده بودیم و بعد مشغول بازی با بچه­‌ها شده بودیم، وخامت اوضاع را نفهمیده بودیم. دیوار تا جایی که استاد بنا کشیده بود، صاف و یکدست ولی از جایی که سعید ادامه داده بود، کج و چوله و کاملا مشخص بود که از کجا شروع کرده است. خلاصه همگی دست­‌ها را سمت سعید بردیم. او هم خندید و گفت:

  • - من گفتم دایی­‌ام بنا بوده؛ نگفتم که پیش او کار کردم. هر از چند گاهی از کنارش رد می‌شدم و می­‌دیدم که چیکار می­‌کنه. دیدم شما هم بهتر از من نیستید، پس خودم ادامه دادم.

همه خندیدند. استاد بنا هم با اینکه عصبانی شده بود ولی لبخند زد و گفت اشکالی ندارد. ادامه می‌دهیم. بعد از ساعت دهی یکی از اهالی پرنفوذ روستا به نام آقا کریم هم کنار ما آمد و مشغول کمک کردن شد. دیوار تقریباً تمام شده بود و باید ایزوگام سقف را شروع می­‌کردیم. آقا کریم روی پشت بام مسجد ایستاده بود و هر کسی از اهالی را که از آن طرف رد می­شد، با صدای رسایی که داشت، صدا می‌­زد و چیزی با لهجه محلی می‌­گفت که طرف هر کاری داشت رها می­‌کرد و به کمک ما می­‌شتافت. فقط نمی­‌دانیم چه می­‌گفت، برایشان دعا می­‌کرد یا یک فحش درست و حسابی بهشان می­‌داد. هر چه بود آن جمله خیلی کارساز بود.

روز بعد جایمان را با بچه­‌های گروه فرهنگی عوض کردیم. با سعید و حسین به مسجد رفتیم و دور یک حلقه با بچه­‌ها نشستیم تا قرآن بخوانیم. سعید غرق معصومیت، سادگی و صداقت بچه­‌ها شده بود. بعد از قرآن با تک تک آنها صحبت می‌­کرد و گویی دوست صمیمی شده بود. از آن روز به بعد همه سراغ سعید را می­‌گرفتند. از همان صبح دم در کلاس بودند تا سعید بیاید و با آنها بازی کند یا کلاس بگذارد. تازه سعید با آنها گرم گرفته بود و از آنجا خوشش آمده بود که دیگر وقت رفتن بود. فردا باید حرکت می­‌کردیم. شام آخر مهمان آقا کریم بودیم. برایمان کباب درست کرده بود. شام را خوردیم و به مدرسه برگشتیم. وسایل را جمع و جور کردیم تا بخوابیم و فردا صبح حرکت کنیم. سعید اما حال و هوای دیگری داشت، مثل همان روز اول شده بود.

  • - چی شده آقا سعید! خیلی رفتی تو خودت. مثل روز اول شدی.
  • - چی بگم والا! خوب شد اومدی، می­خواستم ازت تشکر کنم.
  • - تشکر برای چی؟ ما باید از شما تشکر کنیم، کلی زحمت کشیدی این چند روزه.
  • - نه، من باید ازت تشکر کنم. اگه به من بود که اصلا پام رو توی این سفر نم‌ی­گذاشتم. حقا که بهترین دوست منی. این سفر خیلی برام خاص بود. خیلی حالم رو خوب کرد. ازت ممنونم...

فردا صبح بعد از صبحانه لذیذ همسایه، وسایل را در ماشین گذاشتیم. بیشتر اهالی محل و بخصوص بچه­ها به بدرقه­‌مان آمده بودند. سعید چند دقیقه‌­ای با بچه‌­ها صحبت کرد، به هر کدام هدیه‌­ای داد، دیگر چیزی برایش نمانده بود و از آنها خداحافظی کرد. در ماشین سعید چیزی نگفت و دوباره به پنجره نگاه می­‌کرد و هندزفری را در گوشش گذاشته بود.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
یادداشت‌های مسعود شکری