یحیی | داستان کوتاه
«1»
«جرعهای آب از چشمه خورد و به صورتش زد. پسرش را صدا زد. جوابی نشنید. دوباره صدا زد. باز هم خبری نبود. دوان دوان به سمت تپه حرکت کرد. تپه کوچکی که در بالای آن یک درخت سیب بود و با گلهای رنگانگ پوشیده شده بود. پسرش را صدا میزد و میدوید. در راه چند باری زمین خورد و بلند شد تا بالاخره به بالای تپه و زیر درخت سیب رسید. چشم انداخت و دید پسرش خوابیده و یک سیب در دست دارد. عطر سیب، آن دشت را فرا گرفته بود. غم و غصهاش به شادی تبدیل شد و لبخندی به گوشه لبش نقش بست. ولی وقتی به پای درخت رسید، گویی پسرش غیب شده باشد. هر چه این طرف و آن طرف را گشت اثری از او نبود. هر چه صدا زد فایدهای نداشت....»
نسرین از خواب پرید. این چندمین بار بود که این خواب را میدید و برای او کابوس شده بود. آبی به دست و صورتش زد، صبحانه محسن را آماده کرد و او را صدا زد. محسن سر سفره آمد و با چهرهای گشاده از همسرش تشکر کرد و مشغول صبحانه شد. نسرین قبلاً درباره این خواب با محسن صحبت کرده بود ولی از بس زیاد شده بود، دیگر به خودش اجازه نمیداد این خواب را بازگو کند و با جوابهای همیشگی محسن مواجه شود: «از بس به این موضوع فکر میکنی، هر شب خوابش را میبینی» یا «اینقدر به این موضوع فکر نکن» یا ... . نتیجهاش هم این بود که هر بار که تعریف میکرد، محسن با چهرهای در هم خانه را ترک میکرد.
محسن که به محل کار رفت، نسرین خانه را مرتب کرد، ظرفها را شست و کنار میز تلفن نشست. به دوست صمیمی دوران دبیرستانش تماس گرفت.
- سلام مریم جان!
- سلام عزیزم، خوبی؟ چه خبر؟
- الحمدلله، خوبم. خبر خاصی نیست. میگذرونیم.
- صدات گرفته، چیزی شده؟
- نه چیزی نشده... البته یعنی.... دوباره اون خواب رو دیدم. مریم جان میتونی با اون دکتری که قبلاً گفته بودی، تماس بگیری و شرایط رو بگی؟
- نسرین جان، عزیز دلم! اینقدر به خودت سخت نگیر. این چندمین دکتر هست که عوض میکنی و نتیجه نمیگیری. اصلا شاید صلاح نباشه. به محسن فکر کن. به اینکه با وجود اینکه میدونه اشکال از تو هست، ولی اصلا به روی خودش نمیاره و مهربانتر از قبل باهات رفتار میکنه. اینطوری هم خودت رو عذاب میدی، هم محسن رو و هم منو...
گفتگو زیاد طول نکشید. نسرین از جایش بلند شد، لباسهایش را پوشید و به باشگاه رفت تا بلکه این فکر و خیالات از یادش برود.
«2»
همکار محسن که قبلا با هم رفت و آمد خانوادگی داشتند، بچهدار شده بود. بقیه همکاران میخواستند که هدیهای آماده کنند و به خانه او بروند. اما محسن قبول نکرد و گفت بعداً خودشان میروند. نمیخواست در این شرایط، با دیدن بچه نسرین ناراحتتر بشود. بین همکاران پیچیده بود که محسن با او مشکل پیدا کرده است که به دیدن او نمیرود اما این حرفها برای محسن مهم نبود، فقط حال نسرین برایش اهمیت داشت. تا دیروقت در محل کار بود و به امور باقی مانده از قبل رسیدگی کرد و آخر شب به خانه رفت. در راه برگشت به خانه برای نسرین سیب خرید که معمولا او خیلی دوست دارد. در را باز کرد. چراغها روشن بود. نسرین پای تلویزیون خوابش برده بود و شامی که یخ کرده بود، روی میز بود و نسرین چیزی نخورده بود. نمیدانست که نسرین را صدا بزند که شام را با هم بخورند یا از اینکه به این آرامی خوابیده است، خوابش را به هم نزند. در همین فکر بود که چه کند، نسرین از خواب بیدار شد.
- سلام محسن جان! چقدر دیر اومدی...
- سلام عزیزم. باید ببخشید. کارها از قبل مونده بود، باید تمومش میکردم. تو چرا شام نخوردی؟
- منتظر موندم که بیای، با هم شام بخوریم.
محسن دست و صورتش را شست، لباسش را عوض کرد و پای میز شام نشست و مشغول غذا شد. اما نسرین با اینکه گفته بود شام نخورده است، زیاد اشتهایی به غذا نداشت و فقط با قاشق و چنگال بازی میکرد. تلویزیون را خاموش کرد. رو به محسن کرد و گفت:
- محسن جان، میگم که دوستم یک مشاور خوبی معرفی کرده. نظرت چیه که یه وقتی بگیرم تا با هم بریم پیشش؟
محسن برافروخته شد. قاشق را روی بشقاب گذاشت، دست از غذا خوردن کشید و گفت:
- عزیزم چرا با من و خودت اینطوری میکنی؟ تا دیروز که حرف از دکتر بود. از این مطب به اون مطب. فایدهای که نداشت. حالا میگی بریم مشاور؟ دیونه شدیم مگه؟ البته با این دست فرمونی که داریم میریم، باید هم مراجعه کنیم، چون داریم جفتمون رو دیونه میکنی. خب حتما حکمتی داره دیگه. چرا اینقدر اصرار میکنی. ما که هر راهی رو که میشد، رفتیم... میدونم که داری اذیت میشی. فکر کردی نفهمیدم امروز صبح هم دوباره اون خواب رو دیدی؟ ولی بدون که منم دارم اذیت میشم. امروز همه همکاران رفتند دیدن میثم که تازه بچهدار شده و من بهخاطر اینکه تو ناراحت نشی، نرفتم و پشت سرم حرف میزنند که با میثم مشکل دارم. برام مهم نیست که چی میگن، تو برام مهمی! این رو بفهم و با این کارهات من و خودت رو اذیت نکن!
تا حالا محسن اینطوری با نسرین صحبت نکرده بود. خیلی عصبانی شده بود. نسرین هم از ترس و تعجب سکوت کرده بود و اصلا نمیتوانست جوابی به او بدهد. محسن غذا را رها کرد و به رختخواب رفت.
«3»
صبح زود نسرین از خواب بیدار شد و محسن را در تختخواب ندید. دست و صورتش را شست. روی میز را نگاه کرد. محسن صبحانه را آماده کرده بود و رفته بود. یک کاغذی هم روی میز بود. نسرین کاغذ را برداشت و مشغول خواندن شد. محسن نامه عذرخواهی نوشته بود. از اینکه شب قبل اینطور عصبانی شده بود، معذرت خواسته بود و کلی کلمات عاشقانه نوشته بود. قطرات اشک از گوشه چشم نسرین جاری شد و روی کاغذ ریخت. نامه را روی قلبش گذاشت و به خودش قول داد که دیگر به این موضوع فکر نکند و به خدا بسپارد که خودش اگر صلاح دید، کارشان را اصلاح کند. نامه را در صندوقچهاش گذاشت و با مریم تماس گرفت تا با هم به پارک بروند و قدم بزنند.
در راه با مریم صحبت کرد اما اینبار یک کلمه هم درباره فرزند صحبتی نکرد. مریم تعجب کرده بود و برایش سوال شده بود اما سوالی نپرسید تا مبادا نسرین ناراحت شود. نسرین بیشتر میشنید و مریم از حال و احوال و زندگیاش صحبت میکرد. در آخر با هم قرار گذاشتند که یک روز در میان با هم به پیادهروی بروند.
محسن در محل کار مشغول بود که میثم را دید. جلو رفت و به اتاقش دعوتش کرد. میثم خیلی سنگین برخورد کرد. اما برای محسن طبیعی بود و حدس میزد. تولد فرزندش را تبریک گفت. کشوی میز را باز کرد و هدیهای را که برایش گرفته بود، تقدیم کرد. از آنجایی که از قبل با هم رفت و آمد خانوادگی داشتند و خوب او را میشناخت، داستانش را گفت و علت نیامدنش را توضیح داد. میثم از اینکه فکر بد درباره محسن کرده بود، شرمنده شد. از رفتار و صحبت بد همکاران گله کرد و گفت نمیدانم چه چیزی نصیب اینها میشود که بین بقیه اختلاف بیندازند و بالای گود بنشینند و ببینند که این رابطهها چگونه خراب میشود. همدیگر را در آغوش گرفتند و میثم خداحافظی کرد و رفت.
نسرین تقویم را در دست گرفته بود و در فکر یک مسافرت بود تا بلکه از این حال و احوال بیرون بیاید، به خصوص که اول صبح به خودش قول داده بود. همین که تقویم را در دست گرفت، متوجه شد که فردا تولد محسن است. از بس که درگیر این موضوعات و بگو مگوها شده بود، تولد همسرش را فراموش کرده بود. سریع از جا برخواست و لباس پوشید و بیرون رفت. در راه با مریم تماس گرفت و ماجرا را گفت و او و همسرش را برای شام دعوت کرد تا با هم تولد محسن را بگیرند. نسرین به مغازه ادکلن فروشی رفت. محسن خیلی علاقه به ادکلن داشت. معمولا هم دو سه تا بو را از بقیه بیشتر دوست داشت و نسرین هم اینها را شناخته بود. یکی از بهترین ادکلنها را خرید، کادو کرد و راه افتاد. در راه برگشت، میوه و مواد لازم برای شام گرفت.
محسن از سر کار خسته و کوفته برگشت. کلید انداخت و در را باز کرد. همه جا خاموش بود. هر چه نسرین را صدا کرد، جوابی نشنید. تا بالاخره همه چراغها روشن شد و نسرین و مریم و همسرش را دید که دست و جیغ و هورا کشیدند و تولدش را به او تبریک گفتند. محسن خیلی خوشحال شده بود. موقع فوت کردن کیک، گفتند که یک آرزو کن. چند ثانیهای همه ساکت شدند. نسرین حدس میزد که آرزوی محسن چیست... به هر حال تولد محسن هم گذشت و مهمانها به خانه رفتند.
در محل کار، قرعهکشی کرده بودند و یک مشهد به نام میثم درآمده بود. همه از این خبر خوشحال بودند که بچه هنوز نرسیده، رزقش را با خودش آورده است. محسن هم خوشحال بود. بعدازظهر میثم به اتاق محسن آمد. بعد از احوال پرسی، گفت که نمیتواند به مشهد برود. فرزندش مریض شده بود و نمیتوانستند به سفر بروند. محسن نمیدانست چه کند. از نسرین نظر خواست. نسرین هم پشت تلفن گفته بود که حتما قبول کند. نسرین با خودش گفت بعد از این اتفاقات و بگومگو ها این سفر برای هر دوی آنها خوب است و فرصت مناسبی است. وسایلشان را آماده کردند و راهی مشهد شدند.
«4»
محسن و نسرین دست در دست هم با قدمهای کوتاه و آرام به سمت حرم حرکت کردند. از ورودی باب الجواد وارد شدند. اذن دخول خواندند. چشمان هر دو از اشک خیس شد. کمی آب خوردند و به سمت رواق امام خمینی حرکت کردند. در و دیوار حرم از پرچمهای سبز و رنگی پر بود. به تاریخ و تقویم دقت نکرده بودند. ایام رجب بود و همان روز، روز ولادت امام جواد علیهالسلام بود. وارد رواق امام خمینی شدند. بعد از نماز ظهر و عصر، رو به حرم نشستند و امین الله را زمزمه کردند. و سپس پای صحبتهای روحانی نشستند.
روحانی درباره ولادت امام جواد علیهالسلام صحبت میکرد. از اینکه دشمنان اهل بیت به امام رضا علیهالسلام طعنه میزدند که فرزندی ندارد و پس از ولادت جوادالائمه علیهالسلام پدرشان فرمودند که این مولود، با برکتترین مولود شیعه است. در امور مادی هم توصیه شده است که به امام جواد علیهالسلام توسل شود...
در بین همین صحبتها بود که نسرین چادرش را روی صورتش کشید. از لرزش شانههایش محسن متوجه شد که او مشغول گریه کردن است. درد دلش را میدانست. رو به حرم کرد و گفت یا امام رئوف، به حق جوادت فرزند صالح و سالم به ما عنایت کن.
به هتل رفتند و استراحت کردند. خستگی سفر هنوز با آنها بود. تا نزدیک اذان مغرب استراحت کردند. محسن قبل از رفتن، برای غذای حضرت ثبت نام کرده بود. دفعههای قبل که آمده بودند، غذای حضرت نصیبشان نشده بود. این بار هم امتحان کرد و البته که امیدی نداشت. در حرم بودند. در صحن انقلاب. ساعت 8 شد. ساعت حرم به صدا درآمد. چهار زنگ به نشانه اینکه یک ساعت دیگر گذشت و 8 زنگ دیگر به نشانه اینکه الان ساعت 8 شده است. زنگش هشتم که به صدا در آمد، گوشی محسن صدا کرد و یک پیامک برایش رسید. پیامک را باز کرد.... زائر عزیز..... آری برای غذای حضرت دعوت شده بودند.
غذا را برای روز آخر رزرو کرده بودند. پس از نماز ظهر به رستوران حضرت رفتند. چلو گوشت خیلی خوشمزهای بود. پس از صرف ناهار، برای هم سیب آوردند. نسرین خیلی سیب دوست داشت. قبل از اینکه به هتل برسند، هر دو سیب را خورد.
«5»
«جرعهای آب از چشمه خورد و به صورتش زد. پسرش را صدا زد. جوابی نشنید. دوباره صدا زد. باز هم خبری نبود. دوان دوان به سمت تپه حرکت کرد. تپه کوچکی که در بالای آن یک درخت سیب بود و با گلهای رنگانگ پوشیده شده بود. پسرش را صدا میزد و میدوید. در راه چند باری زمین خورد و بلند شد تا بالاخره به بالای تپه و زیر درخت سیب رسید. چشم انداخت و دید پسرش خوابیده و یک سیب در دست دارد. عطر سیب، آن دشت را فرا گرفته بود. غم و غصهاش به شادی تبدیل شد و لبخندی به گوشه لبش نقش بست. در کنار پسرش نشست و سرش را به دامن گرفت....»
نسرین از خواب پرید. همان خواب همیشگی. اما این بار پایانش متفاوت بود. پسرش را پیدا کرده بود و سرش را به دامن گرفته بود. تعجب کرده بود. نمیخواست دوباره اوقات محسن را تلخ کند، چیزی به او نگفت.
- عزیزم، صبحت بخیر. صبحانه را آماده کردم.
- ممنونم عزیزم، ولی باید زودتر برم. امروز کلی کار و جلسه داریم. ببخشید.
- اشکالی نداره. مواظب خودت باش.
یک ساعتی از اذان ظهر گذشته بود که درد عجیبی نسرین را فراگرفت که تا حالا سابقه نداشته بود. اول فکر کرد که چیزی نیست و با یکی دو تا قرص درست میشود ولی فایدهای نداشت. در این حد که خودش هم توان رفتن به دکتر را نداشت. میخواست به محسن زنگ بزند ولی یادش افتاد که او امروز خیلی سرش شلوغ است. ناچار به مریم زنگ زد. مریم هم سریع خودش را به او رساند و به دکتر رفتند.
بعد از معاینه پزشک، یک سرم و آرام بخش برای او نوشت. مریم به محسن تماس گرفت.
- سلام آقا محسن، ببخشید مزاحم شدم. جلسه که نبودید.
- سلام مریم خانم. خواهش میکنم، نه دیگه جلسه تموم بود که اومدم بیرون. بفرمایید در خدمتم.
- هیچی، نسرین جان یه کم ناخوش احوال بود، آوردیمش دکتر، الان هم حالش خیلی خوبه و مشکلی نیست. یک سرم زده که دیگه آخراشه.
- ای وای... چی شده؟ چه مشکلی پیش اومده؟
- گفتم که چیز خاصی نیست. الان هم حالش خیلی خوبه. اصلا زنگ نزدم که ناراحتتون کنم. زنگ زدم که یه خبر خوش بهتون بدم.
- خبر خوش؟؟؟
- بله، خبر خوش... توصیه میکنم که زودتر بیاید به بیمارستان و خبر را از دکتر بشنوید.
محسن سراسیمه از محل کار بیرون رفت و خود را به آنجا رسانید. دکتر محسن را به اتاقش دعوت کرد و گفت:
- آقا، شما خیلی باید حواست به خانومت باشه. آخه آدم زن حامله رو همین طوری ول میکنه و میره...
محسن دیگر متوجه بقیه صحبتهای دکتر نشد. حامله؟ خوشحال شد و کمی بعد چهرهاش در هم رفت و یاد تجربه قبلی افتاد و با خودش گفت که این هم حتما مثل دفعه قبل میشود و نباید به خودش زیاد امید بدهد. به هر حال دکتر او را امیدوار کرد و گفت که تا این لحظه مشکلی وجود ندارد.
«6»
«جرعهای آب از چشمه خورد و به صورتش زد. پسرش را صدا زد. جوابی نشنید. دوباره صدا زد. باز هم خبری نبود. دوان دوان به سمت تپه حرکت کرد. تپه کوچکی که در بالای آن یک درخت سیب بود و با گلهای رنگانگ پوشیده شده بود. پسرش را صدا میزد و میدوید. در راه چند باری زمین خورد و بلند شد تا بالاخره به بالای تپه و زیر درخت سیب رسید. چشم انداخت و دید پسرش خوابیده و یک سیب در دست دارد. عطر سیب، آن دشت را فرا گرفته بود. غم و غصهاش به شادی تبدیل شد و لبخندی به گوشه لبش نقش بست. در کنار پسرش نشست و سرش را به دامن گرفت. همین که سرش را به دامن گرفت، پسرش از خواب بیدار شد، چشمانش را باز کرد و نشست. سیب را به مادرش تعارف کرد....»
نسرین از خواب بیدار شد. اتفاقات این روزها را مو به مو به مریم میگفت. مریم هم چند وقتی بود که هوای نسرین را بیش از پیش دارد. نزدیک اذان ظهر بود که نسرین احساس درد کرد. این بار سریع به محسن تماس گرفت. محسن هم هر چه زودتر به خانه رسید و او را به دکتر برد. دیگر وقتش شده بود. دل تو دل نسرین و محسن نبود. یک حالت خوف و رجایی داشتند که تا این لحظه تجربه نکرده بودند. مریم هم به بیمارستان آمده بود. بعد از گذشت ساعاتی، دکتر از اتاق بیرون آمد و گفت مادر و فرزند هر دو سالم هستند. خوشحالی در وجود محسن و مریم دوید و در پوست خودشان نمیگنجیدند. محسن میخواست نسرین را ببیند اما هنوز اجازه نداده بودند. سریع به بیرون از بیمارستان رفت و وسایل لازم و شیرینی گرفت. از همان در بیمارستان، هر کسی را که میدید، شیرینی تعارف میکرد. خیلی خوشحال بود. تا در راهرو رسید، دید که در اتاق نسرین باز است و مریم هم کنار او و بچهاش نشسته است. به آنها پیوست. دستان نسرین را بوسه زد. کلی قربون صدقهاش رفت.
«7»
نوبت اسم گذاری روی پسرشان شده بود. از بس خوف و رجا داشتند، اصلا برای اسم پسرشان فکری نکرده بودند. فقط میخواستند که سالم باشد. محسن گفت:
- از روزی که مشهد بودیم و آن روحانی گفت که یکی از راههای جلب محبت اهل بیت، تلاوت قرآن و هدیه آن به ائمه است، هر روز یک صفحه قرآن میخواندم و آن را به امام جواد علیهالسلام هدیه میکردم و در آخر دعا میکردم که خدا به من فرزند سالم و صالح عنایت کند.
- چه جالب! از همان روز من هم در دلم نیت کردم و هر روز این کار را انجام میدادم. بدون اینکه این کار را از تو دیده باشم.
- خوب، نظرت چیست که نام فرزندمان را از قرآن بخواهیم؟
- پیشنهاد خوبی است. خوب حالا چه کنیم؟
- وضویی بگیر و قرآن را در دست بگیر، نیت کن و یک صفحه را باز کن.
- نمیشود تو این کار را انجام دهی؟
- نه، تو مادرش هستی... حق بیشتری بر گردنش داری. کار خودته.
نسرین وضویی گرفت و رو به قبله شد. قرآن را برداشت. چشمانش را بست. چند ثانیهای سکوت کرد و قرآن را گشود.
« یا زکریا انا نبشرک بغلام اسمه یحیی لم نجعل له من قبل سمیا – مریم 7»
چشم در چشم هم دوختند و اشک شوق ریختند. آری او یحیی بود. همان فرزند سالم و صالحی که آرزوی هر دوی آنها بود. یحیی زندگی نسرین و محسن را زنده کرده بود. روح حیات و تازگی و شادابی به زندگی آنها راه یافته بود و برکت را با خود به سر سفره آنها آورده بود.