امسال اولین سالی است که روز استاد را میگذرانیم در حالی که بهترین استادمان را دیگر نمیبینیم. شاید کسی باورش نمیشد که به این زودی وقتی میخواهیم از او یاد کنیم، باید ابتدای اسمش کلمه “مرحوم” را بگذاریم و در آخر برایش فاتحهای بخوانیم “مرحوم استاد دکتر عادل آذر”
در زبان عربی مفهومی درباره صفت و موصوف داریم، مثلا فرض کنید میخواهیم صفت عدل را به علی نسبت دهیم، میگوییم “علی عادل”. اما یک وقتی هست که این صفت عدل آن قدر در علی زیاد است که گویی مصداق واقعی آن مفهوم است لذا در این مورد میگوییم “علی عدل”. علی خودِ عدل است.
درباره او هم باید چنین گفت، او مفهوم واقعیِ “استاد” بود، او خودِ “استاد” بود.
همیشه دوشنبهها ساعت ۸ تا ۱۰ در دانشگاه ما کلاس داشت. فرقی نمیکرد که چه مسئولیتی دارد، اولویت اولش کلاسش بود و به تعبیر خودش هر وقت خسته میشد، با کلاس رفتن انرژی میگرفت و از کلاس لذت میبرد.
وقت شناس و منظم بود، سر ساعت به کلاس میآمد و ارائه مطلب را طوری برنامهریزی میکرد که سر ساعت معین به پایان میرسید.
در طول کلاس اگر کسی سوال داشت به راحتی از او میپرسید. چرا میگویم به راحتی؟ چون استاد واقعا هیبت عظیمی داشت که شاید دانشجو پیش خودش فکر میکرد نکند این سوالی که میپرسم سوال احمقانهای باشد و استاد و بقیه دانشجویان به من بخندند. اما در کنار این هیبتش، فروتنی و تواضع هم داشت. اگر شما احمقانهترین سوال را هم میپرسیدید، او ابتدا کامل گوش میکرد و میگفت بگذارید سوال ایشان را یک جور دیگر بپرسم و از همان سوال شاید احمقانه، سوالی دقیق و خوب میپرسید و خودش جوابش را میداد. یا اگر کسی سوالی مبهم میپرسید، ابتدا طوری اصلِ سوال را توضیح میداد که تازه دانشجو میفهمید که سوال من این بوده است و بعد با حوصله جوابش را میداد.
مطلب را با زبان ساده میگفت. اصلا دنبال عبارتهای پیچیده و مبهم و کلاس بالا نبود. حتی تکیه کلامش این بود که “لریاش این میشود” و البته بعدش تاکید میکرد که “من خودم لر هستم”
حافظه عجیبی داشت. اولین ترم ارشد یک کلاس تقریبا ۴۰ نفره با او داشتیم که از همه گرایشها بودند و در ترم بعدی یک کلاس تخصصی گرایش خودمان داشتیم که فقط ۵ نفر بود. جلسه اول یکی از دوستان غایب بود. همین که وارد کلاس شد، گفت پس “منتظری” کجاست؟ در حالی که او دانشجویی بود بسیار آرام که کمتر استادی او را میشناخت، آن هم در کلاسهای ۵ نفره، چه برسد به کلاسهای ۴۰ نفره.
دنبال مقاله و اجبار دانشجو به اینکه اسم او را ابتدای مقالهاش بزند، اصلا نبود. معمولا در کلاسهای دکتری بعضی اساتید دانشجو را وادار میکنند که برای اینکه نمره آن درس را بگیرد، با آن استاد مقاله بنویسید تا ترفیع استاد به عقب نیفتد. اما او هرگز به دنبال این چیزها نبود بلکه دانشجو بود که به دنبال استاد میرفت تا اگر میشود اسم او را به هر نحوی شده است، در مقالهاش بزند که باعث افتخار دانشجوست.
بعد از کلاس تا دم ماشین معمولا همیشه دورش شلوغ بود و همیشه پاسخگوی دانشجویان بود. حتی اگر در ماشین نشسته بود و آماده حرکت و دانشجویی از راه میرسید، صبر میکرد و جوابش را میداد. در پاسخگویی به سوال هم خیلی مسلط بود. دانشجو میآمد و فرض کنید برای موضوع پایان نامهاش مفصل مسئلهاش را توضیح میداد ولی نمیدانست که از چه مسیری باید به آن برسد، او با دقت روشی به او پیشنهاد میداد که گویی دقیقا برای این مسئله ساخته شده است و نقشه کلی مسیر را برای دانشجو ترسیم میکرد.
هر وقت جلسه گروه بود، قبل یا بعدش حتما سری به دفتر دانشکده میزد و حال و احوال کارمندان را میپرسید و به آنها احترام میگذاشت.
وقتی اسم کسی را صدا میزد، کلمه “بابا” را هم کنارش میگفت. مثلا میگفت “شکری، بابا” در ظاهر فقط یک کلمه بود ولی در باطن واقعا حس پدرانه به همه دانشجویانش داشت و با لفظ “پسرم یا دخترم” آنها را خطاب میکرد و بارها گفته بود که شما عین فرزندان خودم هستید و در عمل هم این را نشان داده بود.
خاطرات او در این متن کوتاه نمیگنجد و در آینده بیشتر خواهم نوشت.
روز استاد بر او و بر هر که مثل اوست، مبارک
به یاد استاد مرحوم دکتر عادل آذر
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.