«1»
«جرعهای آب از چشمه خورد و به صورتش زد. پسرش را صدا زد. جوابی نشنید. دوباره صدا زد. باز هم خبری نبود. دوان دوان به سمت تپه حرکت کرد. تپه کوچکی که در بالای آن یک درخت سیب بود و با گلهای رنگانگ پوشیده شده بود. پسرش را صدا میزد و میدوید. در راه چند باری زمین خورد و بلند شد تا بالاخره به بالای تپه و زیر درخت سیب رسید. چشم انداخت و دید پسرش خوابیده و یک سیب در دست دارد. عطر سیب، آن دشت را فرا گرفته بود. غم و غصهاش به شادی تبدیل شد و لبخندی به گوشه لبش نقش بست. ولی وقتی به پای درخت رسید، گویی پسرش غیب شده باشد. هر چه این طرف و آن طرف را گشت اثری از او نبود. هر چه صدا زد فایدهای نداشت....»
- ۰ نظر
- ۱۰ تیر ۰۴ ، ۱۷:۲۹